شهرزاد قصه گو

هرچه به ذهنم برسد

شهرزاد قصه گو

هرچه به ذهنم برسد

هیچی
بی خیال

5

دیرگاهی است که تنها شده ام

قصه غربت صحرا شده ام

وسعت درد فقط سهم من است

باز هم قسمت غم ها شده ام

دگر آیینه ز من بی خبر است

که اسیر شب یلدا شده ام

من که بی تاب شقایق بودم

همدم سردی یخ ها شده ام

کاش چشمان مرا خاک کنید

تا نبینم که چه تنها شده ام

گفتم تو شیرین منی

گفتی توفرهادی مگر

گفتم خرابت می شوم

گفتی تو آبادی مگر

گفتم ز کویت می روم

گفتی تو آزادی مگر

گفتم فراموشم نکن

گفتی تو در یادی مگ

A birthday is just the first day of another 365-day journey around the sun. Enjoy the trip

پیچ امین الدوله

من در یک ساختمان چهار طبقه زندگی می کنم.شش ماهی می شود که ساکن اینجا شده ایم..عاشق خانه مان شده ام.عاشق ساختمان صاف و سفید،عاشق باغچه ی کوچک و پیچک های سبز و گلهای پیچ امین الدوله ی آویخته از دیوار ها، عاشق تازگی و عاشق آدمهایش....

طبقه ی اول کنار آسانسور یک پیر مرد ۷۰ ساله ی سرحال زندگی می کند.چهره اش صاف و صوف و خندان است.نه عصا بدست میگرد نه دندان مصنوعی میگذارد.تک پسرش را داماد کرده و تنها زندگی می کند.پسر یک شب در میان سر می زند.پیرمرد با پسرش خوشحال تر از همیشه است...با اینکه از گذشته حرفی نمی زند ولی حرف از گذشته که می شود اندوه چشمهایش را تاریک می کند. دنیای پیرمرد دنیای بزرگیست.

روبروی آپارتمان پیرمرد خانه ی ماست.ما پنج نفریم.پدر و مادرم، من و دو برادر دو قلویم که همیشه ی خدا در حال شیطنت هستند. پدر و مادرم هر دو روزها سر کارند ولی شبها که همه دور همیم خوش میگذرد.بابا از همکار هایش تعریف میکند ، مامان از مریض هایش، برادرهایم بعضی از شیطنت های مدرسه را تعریف می کنند و من نقاشی های جدیدم را نشانشان میدهم.خانواده ام را دوست دارم.

طبقه ی دوم بالای سر ما زن میانسالی با پسرش زندگی میکند.چهره ی زن آرام است و همیشه بر همه چیز مسلط است.۱۷-۱۸ سال پیش از شوهرش جدا شده.عاشق لبخند های آرامش بخش و لحن ملایمش هستم.پسرش اخلاقی دارد شبیه مادر ولی چهره ای هیچ شبیه او نیست.مادر و پسر چنان بهم وابسته اند انگار پیچکی و دیواری که پیچک به آن آویخته.آرزو می کنم اگر من هم روزی بچه دار شدم با بچه ام همینقدر صمیمی باشم.

روبروی آنها زن و شوهر خیلی جوانی ساکن هستند.شوهر ۲۲ ساله است و دارد لیسانس می گیرد.همسرش فقط ۱۶ سال دارد و دبیرستانی است.زندگی شان به اقتضای سن و سالشانجوان است و کوچک و ساده ولی لبریز از امید و زندگی.شوهر هم درس می خواند هم کار می کند .روی درس زن جوانش هم خیلی حساسیت دارد.دخترک هم درس میخواند و همسعی می کند با تمام بچگی زندگی ایده آلی برای همسرش بسازد.زندگی آن چنانی ندارند ولی همین سادگی شان هم حال و هوای خاص خودش را دارد.

طبقه ی سوم کنار آسانسور هم متعلق به زن و شوهر جوانی بود که حالا از اینجا رفته اند.

آپارتمان دیگر طبقه ی سوم محل زندگی یک خانواده ی چهار نفره است.مرد خانواده هرروز راس ساعت معینی از خانه بیرون می رود و بر می گردد. همسرش زن تپلی است با لبخندی همیشگی و انرژی فراوان.خانه شان تمیز ترین خانه ی ساختمان است و دستپخت خانم از همه ی خانمهای دیگر بهتر است. دو تا بچه ۵-۶ ساله هم دارند.یکی لاغر و قد بلند و دیگری تپل و کوتاه.

طبقه چهارم فقط یک آپارتمان هست که مرد جوانی در آن ساکن است. مرد قد بلندی دارد با چهره ای جدی بدون لبخند. ساختمان را خودش ساخته .همه ی آقایان ساختمان در بست طرفدارش هستند ولی خانمها ازش سر در نمی آورند.آدم عجیب و پر رمز و رازی است.

....

روی ایوان می نشینم و به همسایه هایمان فکر می کنم.آدمهای جالبی هستند و من دوستشان دارم.دستم به شاخه ی ترد پیچ امین الدوله میخورد که از نرده آویزان شده.همین تکان مختصر عطرشان را چنان توی هوا پخش میکند که گیج می شوم.فکر میکنم من در یک ساختمان....